دلــــــــــــــم....
برای رد پایمان کنار هم تنگ شده.....
دلــــــــــــــم....
برای رد پایمان کنار هم تنگ شده.....
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است...
****
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به
حساب روزگار ریخت.
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است
با اجازه و تقدیر از "باران"
تو....
یادگار روزهایی هستی که...
نه فراموش میشوند،نه تکـــــــــــــــــرار...
احساساتم قفل شده اند...!!!
کلیدش گریستن است....
به حرمت نان و نمکی که باهم خوردیم...
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه...
نمک را بگذار برای من که میخواهم این زخم همیشه تــــــــــازه بماند....
آمدنت را حیران بنگرم یا رفتنت را مات بمانم؟؟!!!..
باد آورده را باد میبرد قـــــــــــبول!!!!
دلم را که باد نیاورده بود.....
گفت گورت را گم کن!!!...
.
.
.
.
وحالا باگریه دنبال قبر من میگردد.....
ميگن كه سكوت بالاترين فرياده.حرف زيادي براي گفتن ندارم
مرسي كه تو اين مدت با من همراه بودين, همتونو دوست دارم
يك جا بنشين
قهوه بنوش
به "تو بودنت " فكر كن
"تو بودنت" براي ديگران
ديگراني كه گاهي نگران تواند
و گاهي نگران خودشان
و اكثرا نگران خودشان
سيگارت را روشن كن
درد عميق سينه ات را
فقط براي لحظه هاي خودت حبس نكن
ناتوانيت را جار نزن
ولي براي خودت تكرار كن
كه ناتوان شده اي
سيگار دوم را اما
براي آرامش بيشتر روشن كن
براي هر نفر
هر دوست
هر كسي كه بود و با تو نبود
هركسي كه كاش بودنش نبود !
يك سيگار روشن كن
و تمام سيگار هاي نيم سوزت را خاك كن
بلند شو
برو سرِ همان خيابان اول !
از همان ابتدا دوباره بيا
تا همين جا
از يك راه ديگر
من منتظرت همينجا مي نشينم
شب وداع
شب درد
شب سکوت
شب اشک
شبی که خیال صبح شدن نداشت
شبی که در اوج گرما یک نفر لرزید
شبی که عشق مرا نفرین کرد
شبی که دل هم مرا نفرین کرد
شبی که تو از من پرسیدی
و از حسی گفتی که من به آن ایمان داشتم
و آن شب، حست باز مرا لو داده بود
و باز تو می خواستی از زبان خودم بشنوی
اما مرا یارای گفتن نبود
لب فرو بستم
خاموش ماندم
بهانه آوردم
گویی قفل خموشی بر دهانم زده بودند
سکوت و سکوت از من
اصرار و اصرار از تو
گفتم که نمی توانم
اما تو باز هم اصرار کردی
شوقی در صدایت بود
و من می دانستم که منتظر شنیدن چه هستی
حست درست گفته بود
ولی مرا قدرت اعترافی آنگونه نبود
مرا تاب آن همه خجلت نبود
در دلم غوغایی بود
اما نمی توانستم
نمی توانستم
لاجرم از جدایی گفتم
از ترس هایم
و از حرف هایی که از وداع نشانی می داد
و تو چه زود به حست شک کردی
اما من هنوز....
بگذریم
این روزها دائم با خودم زمزمه می کنم
سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود
سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود
استاد شاملو
تعداد صفحات : 5